دخـــــــــــــــتــــــــــــــرانــــــــــــه
دخـــــــــــــــتــــــــــــــرانــــــــــــه

Bedoneshrh

Home |TW| Profile |TW| Daily |TW| Design

 دکتر چند روزی نبود اینو آقای "ح" بهم گفت که مهسا سریع بیا ...ما سریع اماده ی سفر شدیم ..عزیزاینا هم اومده بودن ....موقعیت عالی بود ..بهرحال من قبل از رفتنم باید می رفتم واسه خداحافظی و حلالیت طلبیدن ..هیچ موقعیتی بهتر از این نبود با یک تیر چند نشون زدم !! ....اول اینو بگم رفتم زیارت سید عباس بیاد همتون بودم ...بعد تا وارد شدم یهو فهمیدم  تمام گره هایی که قبلا زده بودم باز شده ...یعنی من باور کنم حاجتمو میگیرم ؟؟؟؟؟ .....فرزانه هم چند مدت پیش مشهد بود گفتم فرزانه برام گره بزن به پنجره فولاد بعد تا گره زد یک ساعت بعد دوباره رفته بود اونجا ..همون لحظه بهم گفت مهسا باورت میشه گره ها باز شده ؟؟؟ ...من امید دارم به همه ی روزهای خوبی که بلاخره از راه میرسن ...خدا تنها امید منه و من میدونم خدا تنها امید منو نا امید نمیکنه !!

 دکتر هم آزمایشات بابا رو دید ..خدا رو هزار مرتبه شکر دکتر خیلی راضیه از وضعیت بابا توی هیچ ارمایشی بهبودی اینجوری خودش رو نشون نداده بود که این دفعه نشون داد  ...هر وقت وضعیت بابا خوب باشه ..احساس معلمی رو دارم که تمام تلاشش رو میکنه تا شاگردهاش درس رو یاد بگیرن و نمره هاشون بیست بشن وقتی پیشرفتشون رو می بینه خوشحال میشه ...خوب شدن وضعیت بابا ..حاصل تمام تلاشها و التماسهای منه ...حاصل بدو بدو های من ...و لطف خدا و صد البته پنجره فولاد امام رضا .. قبل از هر فوق تخصصی .درمان و بهبودی بابا با امام رضاست ...مگه الکیه ؟ امام رضا مریض ها رو شفا میده ..دوای درد مردمو از طرف خدا میده :)

 از دکتر حلالیت طلبیدم ...با تاکید هم گفتم اگه بنا به هر دلیلی من نبودم بعد از خدا من بابامو سپردم به شما ..همیشه هم هر وقت اومدم اینجا بهتون گفتم اول خدا بعدش شما ..شما هم همیشه گفتید مهسا اول خدا بعدش خدا بعدش هم خدا ...اما حواستون مث همیشه باشه به بابام ...گفت بابات بدون تو نمیاد اینجا ..من هر وقت شماها رو با هم می بینم دعا میکنم خدا شما رو برای هم حفظ کنه ... ایشالا که به سلامت میری و برمیگردی ..برای منم دعا کن !!!

 بعد رفتم شیرینی گرفتم برم سراغ دکتر جوووونم ...وارد که شدم تا آقای "الف" منو دید خندید ...گفت راه گم کردی خانم فلانی ..گفتم اتفاقا اینجا تنها جاییه که من راهشو اصلا گم نمیکنم ...گفت به دکتر بگم اومدی ؟ گفتم نه بزارید غافلگیرش کنم اگه دست خودم بود منتظر میموندم تا اخر شب ولی فرصت نداشتم ...چند تا مریض که رفتن ...منم رفتم داخل ...در زدم طبق معمول گفت بفرمائید اول جعبه ی شیرینی رو جلوتر از خودم گرفتم بعد وارد شدم ...حواس دکتر اول به شیرینی ها بود تا خودمو دید خندید ...منم که با یه سلام کش دار و لبخند داشتم می رفتم جلو ...کلی دل و قلوه رد و بدل کردیم ..کلی خندیدیم ..کلا" من عاشقشم ..بعد گفتم دکتر وقت بقیه ی مریض ها رو نمیگیرم سریع میخوام برم فقط  اومدم خداحافظی ..گفت خداحافظی ؟ ..گفتم آره میخوام برم مکه ...صدای به به گفتنهاش  بالا گرفت !!

 بعد گفتم من توی مطب شما گریه کردم ...غر زدم ...وقتتون رو گرفتم ...هزار بار مزاحمتون شدم ..بهم دلداری دادید و تمام تلاشتون رو برام کردید بهم روحیه دادید ..مطمئنم اگه محبتهای شما نبود من اینجوری خوب نمیشدم ...یکی از اون آدمهایی هستید که توی زندگیم خیلی بهشون بدهکارم ...تا اومدم بگم حلالم کنید نزاشت جمله مو کامل تموم کنم ...گفت مهسا به خدا قسم هر وقت روبروم بودی حس نکردم یه بیمار غریبه روبروم بوده حس کردم دخترم روبرومه ...همونجوری که برای دخترم تجویز کردم برای تو تجویز کردم ...همیشه صبرت رو تحسین کردم ...دبیرستانی بودی که اومدی اینجا ...چند سال داره میگذره .منم شاهد بزرگ شدنت بودم بارها در مورد تو حرف زدم ..اون روز وقتی با بابا اومدی بیمارستان به همکارها میگفتم این مهساست.. من فقط دارو تجویز کردم ...خیلی ها میان اینجا میگن ما نتیجه نگرفتیم اما تو خودت هم خیلی خوب کنار اومدی تلاشهای خودت هم موثر بود ..و کلی حرفای دیگه که نمیخوام اینجا بنویسم ..ختم کلام دکتر التماس دعاهایی بود که ازم میخواست ...و بعدش هم خداحافظی :)

 بعد رفتم خونه ی نگار اینا ...خب منو نگار از دو کیلومتری پریدیم توی بغل هم :دی ..بعدش مامان نگار میخندید و با لهجه ی عربی پشت سر هم حرف میزد که من متوجه نمیشدم فقط با خنده میگفتم انا عجم ..خودش هم زد زیر خنده ...گفت چه خبره مهسا ؟ انگار ما تو رو زیارت کردیم ..بعد شروع کرد از بی معرفتی من گلایه کردن که البته کاملا" حق داشت ..بعد گفتم دیگه واجب شد حلالم کنی ..گفت نه اصلا هم حلالت نمیکنم ...گفتم اتفاقا این دفعه باید حلالم کنی اومدم خداحافظی مامانش بلافاصله گفت میخوای بری مکه ؟ گفتم اره ...نگار  با تعجب گفت وای بعد سریع بغلم کرد مامانش در اولین واکنش کل کشید :دی ...بعد حرف مکه شد بعد دوباره یه بحث دیگه تا من خواستم برم دیگه داشت دیر میشد توی حیاط  بهش گفتم نگار حلالم کن ما خیلی سر به سر هم گذاشتیم توی سر و کله ی هم زدیم ...اگه حرفی زدم یا شوخی کردم به دل گرفتی یا کاری کردم منو ببخش ..گفت نمی بخشمت گفتم به جهنم  بعد هممون زدیم زیر خنده ..دیدم نگار یهو  زد زیر گریه گفت کی از تو بدی دیده اخه  ..خب خودمم کلی زار زدم ...جوگیر شده بودیم :دی ...بعد کلی ماچ و روبوسی کردیم ..مامانش  یه لیست دعا داد دستم گفت مهسا ما صد در صد میایم فرودگاه بدرقه تون !!

برای شام همه دور هم بودیم ...اصلا من می بینم چند نفر ادم میشینن دور یک سفره ذوق مرگ میشم ...خیلی خوش گذشت هرچی گفتند بمونید قبول نکردیم یعنی جور نمیشد ..وقت خداحافظی خیلی بد بود ..الانم یادم میاد بغضم گرفته شیوا اینا که همشون یه جوری خودشون رو مشغول میکردن ..من اولین نفر رفتم سراغ عزیز جون ...عین خداحافظی بابا اینا ..تا گفتم عزیز جون من دارم مکه  بدی خوبی دید حلالم کنید ..کلی کل کشید بعد از این ترانه های سنتیمون خوند برام ...خودش هم دست میزد ..بس که دوست داشتنیه ...بعد دستشو بوسیدم کلی بوسم کرد گفت دعا کنی واسه سلامتیم !!

 بعد خاله و عمو جان ...گفتم من هر وقت اینجا بودم نون و نمک شما رو خوردم ...شبا نزاشتیم بخوابید ..شیطنت کردیم ... اینجا رو مث خونه ی خودمون میدونستم ..بخاطرم خیلی به زحمت افتادید ...عمو جان همون لحظه سرمو بوسید ..گفت حلال زندگانی عمو اینجا خونه ی خودته هیچ فرقی با بچه های خودم نداشتی ...بعد خاله بغلم کرد همچنان ماچ و روبوسی ...فهمیدم بغض کرده ...گفت هرجا رفتی باید منو هم صدا بزنی !!

 حالا دیگه نوبت استاد رضا و استاد امید بود ...رفتم سراغشون استاد امید گفت نیا جلو من حلالت نمیکنم تو مخل نظم کلاس من بودی :دی ...همه میخندیدن ...استاد رضا گفت منم حلالش نمیکنم سر هر تست با من لج و لجبازی داشت فکر کرده یادم میره رو ماشینم می نوشت لطفا مرا بشویید :) ...گفتم باشه پس منم نه براتون سوغاتی میارم نه دعاتون میکنم ...هر بدی ازم دیدید حقتون بوده ..هر خوبی هم دیدید از خوبیه خودم بوده ...باز می خندیدن ..تا اینکه رفتم سراغ شیوا اینا ..بعد از کلی حرف زدن محکمه محکم همدیگه رو بغل کردیم ..چقدر بده ها همه احساساتی میشن ...تند و تند اشکامون رو پاک میکردیم ...بعد گفتم چه خوب بود همتون جمع بودید من دیگه نمی تونم بیام خب شد همتون رو دیدم ...شماها هم همتون با همدیگه باید بیاید سوغاتیهاتون رو بگیرید ازم ...بعد اشاره کردم به استاد رضا گفتم بجز شماها ...شماها که سوغاتی از من طلب ندارید ...همه خندیدن ..استاد امید  یهو خیلی جدی شد و گفت ..مهسا لیاقتشو داری ...سلام منو به خدا برسون و خیلی برام دعا کن !!

توی حیاط به رضا گفتم اگه میخواید حلالم کنید هنوزم دیر نشده ها اا اینا هم می خندیدن ..گفت من حلالت نمیکنم مهسا .گفتم خب منم حلالت نمیکنم بابت همه ی اون روزهایی که ازتون سوال پرسیدم و می گفتید درس نخون مهسا تو دانشگاه آزادی میشی دیگه کنکور ازاد که این حرص خوردنها رو نداره ...خندید گفت مهسا من تو رو شناختم تو از اون ادمهایی هستی که هرچقدر بهت نه بگن و سنگ بندازن جلوی پات قوی تر میشی من میدونستم تو نه فقط بخاطر خودت از لج منم که شده درس میخونی ..از این پنجره نگات میکردم همیشه هر روزی که با هم دعوا میکردیم این چراغ یک ساعت دیرتر خاموش میشد ...بعد دیگه خودمم جدی شدم ..گفتم بهرحال من شماها رو خیلی اذیت کردم ...کلاسهاتون رو بهم ریختم ...سر به سر همدیگه گذاشتیم تو سر و کله ی هم زدیم ..گاهی دیرم میشد شماها بودید سریع منو رسوندید ..بخاطرم خیلی زحمت کشیدید ..میدونم خیلی هم حرصتون دادم وظیفه ام بود حلالیت بخوام ..استاد امید بلافاصله گفت مهسا چقدر مظلوم شدی حلالت کردیم  التماس نکن :دی حالا این حرفا همش با شوخی و خنده بود ..تهش هم به این ختم شد که مهسا تو عین خواهرمونی نشد یکبار از اون روزها حرف بزنیم و ازت یاد نکنیم و خاطرات خوب برامون زنده نشه ..الان اومدی خداحافظی هر چند خوشحالیم داری میری مکه اما با این خداحافظی  حال هممون گرفته شد ...بعد هم گفتن ما هم حتما" میایم فرودگاه بدرقه :)

 

بعد هم که مجددا" ماچ و روبوسی و خداحافظی و زدیم به جاده ...فکرش رو نمیکردم اولین کسانی که ازشون خداحافظی میکنم این آدما باشن ...ولی خب مطمئنم آخرین کسی که خیلی ویژه ازش خداحافظی میکنم و حلالیت می طلبم " شریکه " ...خدا رو شکر میکنم با وجود همه ی بدیهام اما انقده ادم خوب اطرافم هست که بدیهای منو با خوبیهای خودشون جمع میزنن و میگن ما از تو بجز خاطرات خوب چیز دیگه ای به ذهن نداریم ...ادمایی که وقت خداحافظی بغض میکنن ...ادمایی که میگن ما حتما برای اخرین دیدار میایم فرودگاه ..اصلا تا از زیر قران ردت نکنیم و فرودگاه رو نزاریم رو سرمون نمیزاریم بری ..ادمایی که یواشکی وقتی بغلم میکنن توی گوشم میگن مهسا برامون از خدا فلان حاجت رو بخواه :)

 چند روز پیش عموجان رو دیدم که با هم مشهد بودیم ..گفتم عموجان بریم دوباره مشهد ؟؟ ..گفت بروووو دختر تو فعلا سفر مکه در پیش داری دیگه با ما میای مشهد ؟ گفتم چرا نیام ؟ اصلا من از خدا خواستم بعد از سفر مکه برم مشهد ...شما هم دعا کنید جور بشه ..گفت مهسا رفتی مکه تو هم دعام کن ..گفتم من همیشه براتون دعا میکنم ..گفت نه مهسا اونجا فرق داره ..اونجا مرکزه خدا یه جور دیگه دعاها رو اجابت میکنه :)

 دارم یواش یواش کل حساب و کتابهامو با اطرافیانم و حتی این دنیا صاف میکنم :) خیلی بی تعارف به این فکر میکنم که شاید برم و برنگردم این برای خیلی ها میتونه پیش بیاد ...حس خوبی دارم که چرتکه انداختم به زندگیم دنبال طلبکاریها و بدهکاریهامم...حداقل لطفش به اینه که اگه دیگه نبودم یه کوچولو از بار سنگین گناهام کم شده ..کم و زیادهامو حساب کردم :)

 پ .ن 1: داغ اعتکاف امسال هم مثل بقیه ی سالها به دلم موند ...مامان اینا اجازه نمیدن برم ...شماها میرید اعتکاف ؟؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





| برچسب:, | 12:40 | sina

Template World


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:







>

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 384
بازدید کل : 23119
تعداد مطالب : 495
تعداد نظرات : 127
تعداد آنلاین : 1

کد پیغام خوش آمدگویی    

سوسا تم