باتو بودن را می خواهم
  ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ. ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮﻡ. ﺑﺎ ﺗﻮ ﻋﻬﺪ ﻧﺒﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻬﺪﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﻢ. ﻫﻤﺴﻔﺮﺕ ﻧﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻓﯿﻖ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻫﺖ ﺷﻮﻡ. ﻫﻤﺴﻨﻔﺖ ﻧﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻄﺮ ﻧﻔﺴﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﻎ ﮐﻨﻢ. ﻭ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﻢ. ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ ﺗﻮ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺲ ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﻫﻤﺴﻔﺮﺕ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻫﻤﺴﻨﻔﺴﺖ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻄﺮ ﻧﻔﺴﻬﺎﯾﺖ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﻭ ﺑﺎ ﯾﺎﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺑﺎ ﯾﺎﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ. ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ، ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﯼ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﻧﻔﺴﮕﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ. ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺑﺎ ﯾﺎﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﯿﺰ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻣﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﻣﯽ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ. ﺍﯼ ﻫﻤﻨﻔﺲ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﻧﻔﺲ ﺍﺳﺖ ، ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻫﻮﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺷﺖ ﻋﺸﻖ ﻃﻠﻮﻉ ﮐﻨﻢ ، ﻃﻠﻮﻋﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻏﺮﻭﺑﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ. ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ، ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ. ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ. ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ. ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ. ﭘﺲ ﺍﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭﻡ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻫﻤﺴﻔﺮﻡ ﺑﺎﺵ.
نويسنده : sina


دوستت دارم
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺧﻮﺏ ﯾﺎ ﺑﺪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻏﺰﻝ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻻ‌ﺍﻗﻞ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮ ﺧﺎﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻏﺰﻝ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﻧﭙﻨﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﺝ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺟﺮﺍﺋﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﻧﻢ ﺍﮔﺮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺟﺎﻥ ﮔﯿﺮﻡ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺟﺎﻥ ﻓﺸﺎﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻗﺴﻢ ﺑﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﺮ ﺭﮔﺒﺎﺭ ﻣﮋﮔﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﺧﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﺩﯼ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﮐﻼ‌ﻣﯽ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﺗﺶ ﺑﺠﺎﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﻟﺴﺘﺎﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﭘﮋﻣﻮﺭﺩﮔﯽ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻏﺰﻝ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﯾﺎ ﻧﺪﺍﻧﯽ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
نويسنده : sina


ﺳﻼ‌ﻡ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﺑﺎﻻ‌ﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﯿﺎﻡ ، ﻭ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺳﺮﺑﺰﻧﻢ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺳﺮﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻻ‌ﺧﺮﻩ ﻣﯿﺎﻡ. ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﻟﻄﻔﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﻋﺎﮐﻨﯿﻦ (ﺩﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﺎﯾﻦ ﺑﻪ ﻭﺑﻢ ) ، ﺷﻤﺎ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﭘﺎﮐﻪ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﺮﺩ ﺩﻭﺳﺘﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ
نويسنده : sina


جدایی
ای کاش آشنایی ها نبود

یا به دنبالش جدایی ها نبود

یا مرا بااو نمیکردی آشنا

یا مرا ازاو نمیکردی جدا


نويسنده : sina


هیچ کس زنده نیست
 
 
 
از فردی نقل شده است که :
خیلی سال پیش كه دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محكم كاری دو بار این كار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای كلاس كه مجبور باشی تمام ساعت را سر كلاس بنشینی.
هم رشته ای داشتم كه شیفته ی یكی از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر كلاس حاضربود، حتی اگر نصف كلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند!
و بالعكس، اگر تنها غایب كلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ كس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج كردند و دورادور می شنیدم كه بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم كه آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ كرده است:
هيچ کس زنده نیست ....
همه مردند

نويسنده : sina


بی تو سخته نفس کشیدن

سلام عشقم

دلم برات خیلی تنگ شده

وای که چقدر سخته بدون تو نفس کشیدن

هیچوقت فکرنمیکردم که بودنم به بودن یکی اینقد وابسته باشه

که وقتی هست خنده رولبام باشه

و

وقتی نیست

اشک رو چشمام

کاش میدونستی بی تو چه زجری میکشم

ای کاش همه اینا فقط یه خواب بود

که وقتی بیدارمیشدم

میدیدم که ترکم نکردی

میدیدم واسه همیشه مال منی

ولی مجبوم فقط بایادت و خاطراتمون به اجبار نفس بکشم

ولی عشقم

من هیچوقت ناامید نمیشم

همیشه چشم به راه برگشتت میمونم

نمیدونم شاید یه روز از رفتنت پشیمون شدی!

پشیمون شدی و برگشتی پیشم

ولی میدونی از چی میترسم؟

اینکه یروزی بیایی که من دیگه نباشم

از این دنیای بی وفا رفته باشم!


نويسنده : sina


داستان شاهزاده و دختر خدمتکار(اهميت صداقت درزندگی

اين قصه زيباست و حتی اگه شنيده باشين

باز هم تکرارش دلنشينه

  

در حدود دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در

چين باستان شاهزاده ای تصميم به
ازدواج گرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد  و تصميم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پير قصر
ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.


نويسنده : sina


دریا باش در برابر مشکلات

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس بیاد موندنی بده .

راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .

 شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم به زحمت ...


نويسنده : sina


تولد

روز تولدت شد و نيستم اما کنار تو

کاشکي مي شد که جونمو هديه بدم براي تو

درسته ما نميتونيم اين روز و پيش هم ...


نويسنده : sina


نبودن بهتراز بودن

چرا؟

چرا وقتی میخواستی تنهام بزاری اومدی به زندگیم

چرا داغونم کردی گذاشتی رفتی؟

چرا؟


نويسنده : sina