باروت

برایم سیگاری آتش بزن
میان لبهایم بگذار و دور شو
پر از باروتم...!!!


نويسنده : sina


فراموش
شبها زیر دوش آب ســرد..
بی صدا رها میکنم
بغض زخمهایــم را...
و همه میگوینـــــــــد..................
خوش به حالش چه آســــان فراموش کرد!!!


نويسنده : sina


به احترام حضور پر افتخار بزرگمردان زندگی ام :)

چند روز پیش وقتی با اصرار برات نوبت چشم پزشکی گرفتم وقتی دکتر ازت پرسید 70 ساله هستی آقای فلانی ؟؟ ..وقتی سریع گفتی آقای دکتر انقده پیر شدم خودم خبر ندارم ؟ هنوز چند سال مونده تا 60 سالگیم تموم بشه چه برسه 70 سالگی.... دلم خیلی گرفت بابا ..چند مدت پیش وقتی با هم داشتیم میوه می خریدیم یه آقایی اومد تلاش میکردی خودت خریدهاشو حساب کنی ..بعد برگشتی سمت من گفتی مهسا ایشون آقای فلانی هستن دبیر دبیرستانم ...حتی آقای دبیر هم از شما جوونتر بود بابا !!

بچه بودم بابا ...اما هنوز یادمه صبح می رفتی و شب بر میگشتی ...صبح ها همیشه به جای خالیت می رسیدم و شبها لحظه شماری میکردم واسه برگشتنت ...بابا من یادمه کلاس سوم  بودم ..جدول ضرب تازه یادگرفته بودم ...داشتیم با هم ضرب میکردیم ..صدات کم و زیاد میشد غرق نوشتن بودم ..دیگه صدایی نشنیدم ازت ....خوابیده بودی بابا ...اومدم غر بزنم مامان جلوی دهنم رو گرفت و همونجوری منو برگردوند توی اتاق و گفت صدات بالا نیاد مهسا ...بابات صبح میره شب میاد  خسته است نمی فهمی ؟؟

اون موقعها نمی فهمیدم بابا اما حالا هر روز که چشمم میفته به سپیدی موهات می فهمم صبح رفتن و شب برگشتن یعنی چی ...بهترین روزهای جوونیت صرف ما شد ...هیچ وقت یادم نمیاد گلایه ای کرده باشی ..میتونستی مثل خیلی ها بری دنبال خوش گذرونی های پی در پی اما نرفتی ...بنیاد زندگیمون رو به لطف زور بازو و توکلت به خدا   با رزق و روزی حلال آنچنان بنا کردی که حتی پدر بزرگ هم نتونست بابت یک وجب از داشته هامون منت کمک  یا ارث و میراثی رو سرمون بزاره ...آبرو و اعتباری که داری شد پر افتخار ترین سرمایه ی زندگیمون !!

بیمارستان جای قشنگی نبود بابا ...مطب دکترها جای خوشایندی نبود ..دلم نمیخواست اینجوری برات جبران کنم ...دلم نمیخواست وقتی میری واسه پاتالوژی ..وقتی بتادین رو می بینم دست چند تا دکتر ...از اتاق بندازنم بیرون ..بعد دکتر بپرسه مهسا چرا انقده بی تابی میکنی ...بعد من با بغض بگم ..دکتر اون آقایی که بیمار شماست بابای منه ..مگه میشه آروم باشم ؟؟ ....دوست نداشتم چند تا دکتر رو دور خودم جمع کنم و بگم تا نگید چه حدسی میزنید در مورد وضعیت بابا از اینجا تکون نمیخورم ....بعد دلشون بسوزه برام تمام اصلاحات پزشکی رو توضیح بدن و بگن دیدی الکی نگرانی ؟؟

دلم نمی خواست برم توی یه بیمارستان فوق تخصصی و صدامو بلند کنم و بهشون بگم با یک روز غفلت شما یک روز درمان بابای من به تاخیر میفته ...دلم میخواست عصای دستت بشم بابا ..نه اینکه همراهیت کنم توی مطب دکتر ...نه اینکه به دکترت بگم آقای دکتر من میتونم خودم کلیه امو بدم به بابا ؟؟ ...هی آرومم کنه و بگه مهسا هنوز به اونجا نرسیدیم هنوز موقعیت انقده حاد نشده ..بعد واسه اینکه از شر من خلاص بشه بگه اره میتونی ..بعد من شاد و خندون برگردم به شریکم بگم ببین زبونم لال کار به اونجا رسید مطمئن باش من این کار رو میکنم سلامتی بابا از همه چی مهمتره ..تو هم برو دنبال زندگیت با از من بهتری خوشبخت میشی !!

دلم نمیخواست بابا پرونده ی پزشکیت زیر بغلم باشه و توی شهر غریب ..ادرس بپرسم و گاهی یواشکی اشکامو پاک کنم ...دلم نمیخواست بابا چهار بار توی یک نصف روز پیاده برم یک بیمارستان و برگردم و تا صبح ندونسته باشم به حال پاهای تاول زدم گریه کنم یا حال تو دلم نمیخواست منی که کوچکترین عضو خانواده ام ..بار غم های بزرگمرد خانواده رو به دوش بکشم و توی خلوت خودم زار بزنم ...دلم نمیخواد اینجوری برات جبران کنم بابا ..دلم نمیخواد !!

خودت میدونی چقدر دوستت دارم ...من دیدم گرمی نگاهتو و لبخند عمیقتو وقتی دست گذاشتم پشت گردنم و به دکتر گفتم آقای دکتر من تا این رگ گردنم با بابامم ...شما پهلوان قدرتمند زندگیه مایی ....بهترین الگو ...نمیدونی بابا چقدر به وجود نازنینت مینازم وقتی میگم من دختر آقای فلانیم ...نمیدونی وقتی مکه بودی روزی چند بار تلفن زنگ میخورد و از دوست و اشنا و فامیل ادمهایی که من حتی یکبار هم باهاشون روبرو نشده بودم جویای حالت بودن و ابراز دلتنگی میکردن ...نمیدونی چه قندی توی دلم آب میشد وقتی شب جشن مکه تون وقتی بیرق سبز شما و مامان رفت بالا چطوری ملت به شوق وجودتون کل می کشیدن دستمالهای سبزشون بالا رفت  و یک محله منفجر شد از اون همه سر و صدا  ...وقتی قبل از رفتنت می اومدن در خونه میگفتن میخواستیم تا حاجی نرفته مکه دوباره ببینیمش ....تازه اون موقع فهمیدم معنی این جمله تو که همیشه میگی " بابا عزت رو فقط از خدا بخواه ...خدا خودش عزت و اعتبار میده  ..اگه دنبال حرف مردم بودی محتاجشون میشی ..اگه منتظر بودی تا این مردم فقط تائیدت کنن و عزت رو از اینا میخواستی ..بی عزت میشی اعتبارت به مویی بند میشه ... عزت رو از خدا بخواه !!!

 عزتمند ترین مرد زندگیم ....افتخار و اعتبارم ...روزت مبارک :)

 


میدونی اون شبایی که مث سه شب پیش وقتی ازت دلخورم تا صبح بیدار میمونی ...که من وقتی ساعت 5 بیدار شدم واسه نماز بلافاصله اس ام اس دادی ...گفتی مهسا دیدی نخوابیدم ؟؟ ..چون میدونم از ته دل نبخشیدی تا صبح بیدار موندم تا نخندی برام نمیخوابم ...توی اون وضع خواب آ لودگیم از ته دل با خوندن اس ام است لبخند میزدم ...اون چند ماهی که نبودی .. که حتی قید عقد خواهرت رو زدی ..تولدت رو ..لحظه ی تحویل سال .سفر و تموم مهمون بازیهای عید رو و دور از خانواده توی غربت فقط مشغول کار بودی و هر بار من اعتراض میکردم می گفتی مهسا برای منم سخته اما بخاطر اینده مون ..زندگیمون خودمون تحمل میکنم ..از اینکه تکیه کردنت مث بابا فقط به زور بازوی خودته و نه آویزون شدن به سرمایه ی پدری و کیف پول مادر ...از ته دل بهت افتخار کردم ...و خدا رو شکر کردم دومین بزرگمرد زندگیم برام تداعی کننده ی پدرمه !!

 اون روزهایی که تا اشکم در میاد با اون لحن مردونه ات میگی مهسا تا من هستم غصه ی هیچی رو نخور و با پایین اومدن هر قطره ی اشکم دنیا رو میخوای بهم بریزی ....اون روزهایی که شونه های مردونه ات تکیه گاهم میشن و قاطعانه میگی من حمایتت میکنم من باهاتم ..از ته دل حس میکنم تمام قله های آرزوهام پشت سر هم فتح میشن ...اون روزهایی که تا دم دمای صبح با هم حساب و کتاب میکنیم بعد تمام داشته هاتو به نام من میزنی ....از ته دل یواشکی بخاطر اینکه شریکی مث تو دارم ذوق میکنم ....اون روزهایی که تا با من مشورت نکنی و نظرم رو نپرسی کوچکترین اقدامی واسه هیچ کاری نمیکنی ....اون روزهایی که ابراز دلتنگی هات ..توجهاتت ....دوستت دارم هایی که هزار بار میگی و توی  تمام وجودم می پیچه .و دلم قرص میشه به دلگرمی هات به بودنت ..وقتایی که دستمو میگیری و محکم دستهامون رو بهم گره میزنیم ...از ته دل به حقارت روزگاری که فکر میکنه میتونه این گره رو از هم باز کنه میخندم !!

 توی این آشفته بازار نامردیه مردان روزگار ....مفتخرم به حضور بزرگمردی مث تو توی زندگیم... زعفرونی ترین مرد زندگیم ...روزت مبارک :)

 

پ .ن 1: آقایون وبلاگستانی روزتون مبارک :)

 پ .ن 2: روح همه ی باباهای مهربونی که بینمون نیستن شاد :)

پ .ن 3: شمارش معکوس شروع شده :)


نويسنده : sina


یک سفر پر خاطره :)

 دکتر چند روزی نبود اینو آقای "ح" بهم گفت که مهسا سریع بیا ...ما سریع اماده ی سفر شدیم ..عزیزاینا هم اومده بودن ....موقعیت عالی بود ..بهرحال من قبل از رفتنم باید می رفتم واسه خداحافظی و حلالیت طلبیدن ..هیچ موقعیتی بهتر از این نبود با یک تیر چند نشون زدم !! ....اول اینو بگم رفتم زیارت سید عباس بیاد همتون بودم ...بعد تا وارد شدم یهو فهمیدم  تمام گره هایی که قبلا زده بودم باز شده ...یعنی من باور کنم حاجتمو میگیرم ؟؟؟؟؟ .....فرزانه هم چند مدت پیش مشهد بود گفتم فرزانه برام گره بزن به پنجره فولاد بعد تا گره زد یک ساعت بعد دوباره رفته بود اونجا ..همون لحظه بهم گفت مهسا باورت میشه گره ها باز شده ؟؟؟ ...من امید دارم به همه ی روزهای خوبی که بلاخره از راه میرسن ...خدا تنها امید منه و من میدونم خدا تنها امید منو نا امید نمیکنه !!

 دکتر هم آزمایشات بابا رو دید ..خدا رو هزار مرتبه شکر دکتر خیلی راضیه از وضعیت بابا توی هیچ ارمایشی بهبودی اینجوری خودش رو نشون نداده بود که این دفعه نشون داد  ...هر وقت وضعیت بابا خوب باشه ..احساس معلمی رو دارم که تمام تلاشش رو میکنه تا شاگردهاش درس رو یاد بگیرن و نمره هاشون بیست بشن وقتی پیشرفتشون رو می بینه خوشحال میشه ...خوب شدن وضعیت بابا ..حاصل تمام تلاشها و التماسهای منه ...حاصل بدو بدو های من ...و لطف خدا و صد البته پنجره فولاد امام رضا .. قبل از هر فوق تخصصی .درمان و بهبودی بابا با امام رضاست ...مگه الکیه ؟ امام رضا مریض ها رو شفا میده ..دوای درد مردمو از طرف خدا میده :)

 از دکتر حلالیت طلبیدم ...با تاکید هم گفتم اگه بنا به هر دلیلی من نبودم بعد از خدا من بابامو سپردم به شما ..همیشه هم هر وقت اومدم اینجا بهتون گفتم اول خدا بعدش شما ..شما هم همیشه گفتید مهسا اول خدا بعدش خدا بعدش هم خدا ...اما حواستون مث همیشه باشه به بابام ...گفت بابات بدون تو نمیاد اینجا ..من هر وقت شماها رو با هم می بینم دعا میکنم خدا شما رو برای هم حفظ کنه ... ایشالا که به سلامت میری و برمیگردی ..برای منم دعا کن !!!

 بعد رفتم شیرینی گرفتم برم سراغ دکتر جوووونم ...وارد که شدم تا آقای "الف" منو دید خندید ...گفت راه گم کردی خانم فلانی ..گفتم اتفاقا اینجا تنها جاییه که من راهشو اصلا گم نمیکنم ...گفت به دکتر بگم اومدی ؟ گفتم نه بزارید غافلگیرش کنم اگه دست خودم بود منتظر میموندم تا اخر شب ولی فرصت نداشتم ...چند تا مریض که رفتن ...منم رفتم داخل ...در زدم طبق معمول گفت بفرمائید اول جعبه ی شیرینی رو جلوتر از خودم گرفتم بعد وارد شدم ...حواس دکتر اول به شیرینی ها بود تا خودمو دید خندید ...منم که با یه سلام کش دار و لبخند داشتم می رفتم جلو ...کلی دل و قلوه رد و بدل کردیم ..کلی خندیدیم ..کلا" من عاشقشم ..بعد گفتم دکتر وقت بقیه ی مریض ها رو نمیگیرم سریع میخوام برم فقط  اومدم خداحافظی ..گفت خداحافظی ؟ ..گفتم آره میخوام برم مکه ...صدای به به گفتنهاش  بالا گرفت !!

 بعد گفتم من توی مطب شما گریه کردم ...غر زدم ...وقتتون رو گرفتم ...هزار بار مزاحمتون شدم ..بهم دلداری دادید و تمام تلاشتون رو برام کردید بهم روحیه دادید ..مطمئنم اگه محبتهای شما نبود من اینجوری خوب نمیشدم ...یکی از اون آدمهایی هستید که توی زندگیم خیلی بهشون بدهکارم ...تا اومدم بگم حلالم کنید نزاشت جمله مو کامل تموم کنم ...گفت مهسا به خدا قسم هر وقت روبروم بودی حس نکردم یه بیمار غریبه روبروم بوده حس کردم دخترم روبرومه ...همونجوری که برای دخترم تجویز کردم برای تو تجویز کردم ...همیشه صبرت رو تحسین کردم ...دبیرستانی بودی که اومدی اینجا ...چند سال داره میگذره .منم شاهد بزرگ شدنت بودم بارها در مورد تو حرف زدم ..اون روز وقتی با بابا اومدی بیمارستان به همکارها میگفتم این مهساست.. من فقط دارو تجویز کردم ...خیلی ها میان اینجا میگن ما نتیجه نگرفتیم اما تو خودت هم خیلی خوب کنار اومدی تلاشهای خودت هم موثر بود ..و کلی حرفای دیگه که نمیخوام اینجا بنویسم ..ختم کلام دکتر التماس دعاهایی بود که ازم میخواست ...و بعدش هم خداحافظی :)

 بعد رفتم خونه ی نگار اینا ...خب منو نگار از دو کیلومتری پریدیم توی بغل هم :دی ..بعدش مامان نگار میخندید و با لهجه ی عربی پشت سر هم حرف میزد که من متوجه نمیشدم فقط با خنده میگفتم انا عجم ..خودش هم زد زیر خنده ...گفت چه خبره مهسا ؟ انگار ما تو رو زیارت کردیم ..بعد شروع کرد از بی معرفتی من گلایه کردن که البته کاملا" حق داشت ..بعد گفتم دیگه واجب شد حلالم کنی ..گفت نه اصلا هم حلالت نمیکنم ...گفتم اتفاقا این دفعه باید حلالم کنی اومدم خداحافظی مامانش بلافاصله گفت میخوای بری مکه ؟ گفتم اره ...نگار  با تعجب گفت وای بعد سریع بغلم کرد مامانش در اولین واکنش کل کشید :دی ...بعد حرف مکه شد بعد دوباره یه بحث دیگه تا من خواستم برم دیگه داشت دیر میشد توی حیاط  بهش گفتم نگار حلالم کن ما خیلی سر به سر هم گذاشتیم توی سر و کله ی هم زدیم ...اگه حرفی زدم یا شوخی کردم به دل گرفتی یا کاری کردم منو ببخش ..گفت نمی بخشمت گفتم به جهنم  بعد هممون زدیم زیر خنده ..دیدم نگار یهو  زد زیر گریه گفت کی از تو بدی دیده اخه  ..خب خودمم کلی زار زدم ...جوگیر شده بودیم :دی ...بعد کلی ماچ و روبوسی کردیم ..مامانش  یه لیست دعا داد دستم گفت مهسا ما صد در صد میایم فرودگاه بدرقه تون !!

برای شام همه دور هم بودیم ...اصلا من می بینم چند نفر ادم میشینن دور یک سفره ذوق مرگ میشم ...خیلی خوش گذشت هرچی گفتند بمونید قبول نکردیم یعنی جور نمیشد ..وقت خداحافظی خیلی بد بود ..الانم یادم میاد بغضم گرفته شیوا اینا که همشون یه جوری خودشون رو مشغول میکردن ..من اولین نفر رفتم سراغ عزیز جون ...عین خداحافظی بابا اینا ..تا گفتم عزیز جون من دارم مکه  بدی خوبی دید حلالم کنید ..کلی کل کشید بعد از این ترانه های سنتیمون خوند برام ...خودش هم دست میزد ..بس که دوست داشتنیه ...بعد دستشو بوسیدم کلی بوسم کرد گفت دعا کنی واسه سلامتیم !!

 بعد خاله و عمو جان ...گفتم من هر وقت اینجا بودم نون و نمک شما رو خوردم ...شبا نزاشتیم بخوابید ..شیطنت کردیم ... اینجا رو مث خونه ی خودمون میدونستم ..بخاطرم خیلی به زحمت افتادید ...عمو جان همون لحظه سرمو بوسید ..گفت حلال زندگانی عمو اینجا خونه ی خودته هیچ فرقی با بچه های خودم نداشتی ...بعد خاله بغلم کرد همچنان ماچ و روبوسی ...فهمیدم بغض کرده ...گفت هرجا رفتی باید منو هم صدا بزنی !!

 حالا دیگه نوبت استاد رضا و استاد امید بود ...رفتم سراغشون استاد امید گفت نیا جلو من حلالت نمیکنم تو مخل نظم کلاس من بودی :دی ...همه میخندیدن ...استاد رضا گفت منم حلالش نمیکنم سر هر تست با من لج و لجبازی داشت فکر کرده یادم میره رو ماشینم می نوشت لطفا مرا بشویید :) ...گفتم باشه پس منم نه براتون سوغاتی میارم نه دعاتون میکنم ...هر بدی ازم دیدید حقتون بوده ..هر خوبی هم دیدید از خوبیه خودم بوده ...باز می خندیدن ..تا اینکه رفتم سراغ شیوا اینا ..بعد از کلی حرف زدن محکمه محکم همدیگه رو بغل کردیم ..چقدر بده ها همه احساساتی میشن ...تند و تند اشکامون رو پاک میکردیم ...بعد گفتم چه خوب بود همتون جمع بودید من دیگه نمی تونم بیام خب شد همتون رو دیدم ...شماها هم همتون با همدیگه باید بیاید سوغاتیهاتون رو بگیرید ازم ...بعد اشاره کردم به استاد رضا گفتم بجز شماها ...شماها که سوغاتی از من طلب ندارید ...همه خندیدن ..استاد امید  یهو خیلی جدی شد و گفت ..مهسا لیاقتشو داری ...سلام منو به خدا برسون و خیلی برام دعا کن !!

توی حیاط به رضا گفتم اگه میخواید حلالم کنید هنوزم دیر نشده ها اا اینا هم می خندیدن ..گفت من حلالت نمیکنم مهسا .گفتم خب منم حلالت نمیکنم بابت همه ی اون روزهایی که ازتون سوال پرسیدم و می گفتید درس نخون مهسا تو دانشگاه آزادی میشی دیگه کنکور ازاد که این حرص خوردنها رو نداره ...خندید گفت مهسا من تو رو شناختم تو از اون ادمهایی هستی که هرچقدر بهت نه بگن و سنگ بندازن جلوی پات قوی تر میشی من میدونستم تو نه فقط بخاطر خودت از لج منم که شده درس میخونی ..از این پنجره نگات میکردم همیشه هر روزی که با هم دعوا میکردیم این چراغ یک ساعت دیرتر خاموش میشد ...بعد دیگه خودمم جدی شدم ..گفتم بهرحال من شماها رو خیلی اذیت کردم ...کلاسهاتون رو بهم ریختم ...سر به سر همدیگه گذاشتیم تو سر و کله ی هم زدیم ..گاهی دیرم میشد شماها بودید سریع منو رسوندید ..بخاطرم خیلی زحمت کشیدید ..میدونم خیلی هم حرصتون دادم وظیفه ام بود حلالیت بخوام ..استاد امید بلافاصله گفت مهسا چقدر مظلوم شدی حلالت کردیم  التماس نکن :دی حالا این حرفا همش با شوخی و خنده بود ..تهش هم به این ختم شد که مهسا تو عین خواهرمونی نشد یکبار از اون روزها حرف بزنیم و ازت یاد نکنیم و خاطرات خوب برامون زنده نشه ..الان اومدی خداحافظی هر چند خوشحالیم داری میری مکه اما با این خداحافظی  حال هممون گرفته شد ...بعد هم گفتن ما هم حتما" میایم فرودگاه بدرقه :)

 

بعد هم که مجددا" ماچ و روبوسی و خداحافظی و زدیم به جاده ...فکرش رو نمیکردم اولین کسانی که ازشون خداحافظی میکنم این آدما باشن ...ولی خب مطمئنم آخرین کسی که خیلی ویژه ازش خداحافظی میکنم و حلالیت می طلبم " شریکه " ...خدا رو شکر میکنم با وجود همه ی بدیهام اما انقده ادم خوب اطرافم هست که بدیهای منو با خوبیهای خودشون جمع میزنن و میگن ما از تو بجز خاطرات خوب چیز دیگه ای به ذهن نداریم ...ادمایی که وقت خداحافظی بغض میکنن ...ادمایی که میگن ما حتما برای اخرین دیدار میایم فرودگاه ..اصلا تا از زیر قران ردت نکنیم و فرودگاه رو نزاریم رو سرمون نمیزاریم بری ..ادمایی که یواشکی وقتی بغلم میکنن توی گوشم میگن مهسا برامون از خدا فلان حاجت رو بخواه :)

 چند روز پیش عموجان رو دیدم که با هم مشهد بودیم ..گفتم عموجان بریم دوباره مشهد ؟؟ ..گفت بروووو دختر تو فعلا سفر مکه در پیش داری دیگه با ما میای مشهد ؟ گفتم چرا نیام ؟ اصلا من از خدا خواستم بعد از سفر مکه برم مشهد ...شما هم دعا کنید جور بشه ..گفت مهسا رفتی مکه تو هم دعام کن ..گفتم من همیشه براتون دعا میکنم ..گفت نه مهسا اونجا فرق داره ..اونجا مرکزه خدا یه جور دیگه دعاها رو اجابت میکنه :)

 دارم یواش یواش کل حساب و کتابهامو با اطرافیانم و حتی این دنیا صاف میکنم :) خیلی بی تعارف به این فکر میکنم که شاید برم و برنگردم این برای خیلی ها میتونه پیش بیاد ...حس خوبی دارم که چرتکه انداختم به زندگیم دنبال طلبکاریها و بدهکاریهامم...حداقل لطفش به اینه که اگه دیگه نبودم یه کوچولو از بار سنگین گناهام کم شده ..کم و زیادهامو حساب کردم :)

 پ .ن 1: داغ اعتکاف امسال هم مثل بقیه ی سالها به دلم موند ...مامان اینا اجازه نمیدن برم ...شماها میرید اعتکاف ؟؟


نويسنده : sina


و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید :)

 وارد که میشی درست روبروت آشپزخونه است ...سمت چپ یه راهرو بزرگه ...بعدش گلاب به روتون wc ...روبروش حموم ...چند قدم دیگه که رفتی راهرو به بن بست میرسه ...دو تا اتاق خواب با کمی فاصله کنار هم هستن ...یکیشون فضای خیلی رمانتیکی داره یه پنجره ی بزرگ که من از حالا براش نقشه ها دارم ...یه کمد دیواری هم هست که بیشتر به یک اتاق کوچولو شبیهه و شریک هم اتفاقا برای این قسمت نقشه ها داره :) ....اون یکی اتاق یکم کوچولوتره اما عوضش اونم یه کمد دیواری جا دار داره ...شریک میگه اونجا اتاق بارانه :)

 " رها " رو اینجوری دیدیم ..." رها " یه نقطه ی عطف بزرگ بود برای ما ...برای ما که فقط روی تلاشهای خودمون حساب باز کرده بودیم ...ما برای " رها " جشن گرفتیم حتی اشک شوق ریختیم ...شریک هزار بار با صدای بلند فریاد زد " مهسااااااااااااا "

خونه خالی بود صدا می پیچید و ما ذوق داشتیم ...شریک نمیزاشت من سکوت کنم می گفت حرف بزن مهسا ..من دلم میخواد صدای تو بپیچه توی کل خونه مون :)

بعد با اون لحن مردونه اش هزار و چند بار پرسید ...خانم این خونه کیه ؟؟؟؟..خجالت می کشیدم از جواب سوالش ...بعد خودش با قاطعیت می گفت " تویی " ...هنوز یادمه اون روزی که من دونه دونه اشکام می اومد پایین و می گفت ...مهسا من این خونه رو بدون تو نمیخوام ..اگه بنا به هر دلیلی تو نباشی منم پامو توی این خونه نمیزارم !!

وقتی وجب به وجب خونه رو نشون میداد بهم ...چند جمله اضافه میکرد واسه تموم نقشه هایی که برای من کشیده بود توی خونه ...از شنیدن نقشه های شیطانیش قهقهه ی خنده ی من بالا می گرفت ....خیلی طول کشید تا خودمون رو از زیر بار هزینه های رها کمی جدا کنیم ....همش لطف خدا بود و زور بازوی شریک  ...من هنوزم وقتی یادم میاد سوپرایز شریک وقتی خونه رو قولنامه کرد و اونجوری غافلگیرم کرد حتی اگه تمام غم های دنیا آوار باشن رو سرم اما باز یه لبخند عمیق جا باز میکنه توی چهره ام :)

رها قصر نیست یه خونه ی فوق العاده شیک و مدرن نیست اما عوضش یه سقف چند دلی داره :) ..هیچ خونه ای برای ما " رها " نمیشه :)

 اون روز وقتی شریک گفت میخوام یه خونه دیگه بخرم...من گفتم دیوونه شدی .." رها " از سرمون زیاده ....ولی شریک خیلی جدی حساب و کتاب میکرد ...و تاکید میکرد این موقعیت رو به سادگی از دست نمیده ...راستش من خیلی امیدوار نبودم جور بشه ....چند شب پشت سر هم دو – دو تا چارتا کردیم ...دیدیم اگه چشم ببندیم روی پس اندازمون  40 میلیون کم داریم ..مسئله فقط خونه نبود ما خرجهای دیگه ای هم داشتیم ...یادتونه اومدم توی وبلاگم نوشتم 40 میلیون کم داریم ؟؟ ..اون موقع اوج حساب و کتابهامون بود ...حتی دور هم خندیدیم و گفتیم بانک میزنیم :دی

 ۴۰ میلیون جور نشد رفقا ....اما .......شریک خونه رو گرفت ...با 15 میلیون بدهکاری

 هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 یعنی من توی خواب هم نمی دیدم بعد از رها ...صاحب یه خونه دیگه بشیم ...به پای رها نمیرسه ...مث رها موقعیتش خوب نیست ...کوچکتر از رهاست ..یک اتاق بیشتر نداره ...اما یه خونه است و ما فقط روی اجاره دادنش حساب باز کردیم :))))))

 خدا میرسونه ....خدا واقعا میرسونه ...خدا رو شکر که رزق و روزی دست خودشه وگرنه خیلی از بنده ها نمی تونن خیر همدیگه رو ببینن ...خدا میدونه ما همه رو داریم اما بجز خودش هیچکسی رو نداریم ....ما حرکت کردیم و خدا حقیقتا" برکتش رو رسوند ...اگرچه بخاطر بدهکاریها یکم دلواپسم و این خونه هم یکم بگیر و ببند داره اما میدونم زور بازوی شریک طلاست.. خدا هست ....همه چیز حل میشه همونجوری که برای رها حل شد :)

پ .ن ۱: همیشه جز اولین کسانی هستی که اینجا رو میخونی ...یادمه گفتی مهسا از وقتی تو اومدی توی زندگیم خیلی پیشرفت کردم قدمت خیر بوده برام صاحب همه چی شدم اگه تو نبودی به اینجا نمی رسیدم ..ببین بزرگمرد مهرپرور...برکتی که توی زندگیت هست هیچ وقت بخاطر من نبوده ...بخاطر تلاشها و زحمتهای خودت بوده که قدرشو میدونم ...بخاطر قدمهایی که برای آینده  و زندگیمون بدون هیچ چشم داشتی به من برداشتی ....بخاطر دعای خیر اون پیرزنیه که به لطف مهربونی های تو از من پول میگیره ...بخاطر دعای خیر ساراست که یتیمه و تو بدون اینکه بدونه ماهانه حساب بانکیش رو پر میکنی ..بخاطر دعای خیر علی بوده ..همون کسی که بد سرپرسته اما تو سعی کردی براش سرپرست خوبی باشی ...بخاطر شاد کردنه دل مامانه ...بخاطر قوی شدن دله فلانی که میدونست اون پولایی که همیشه توی کمدشه از جیب توئه اگرچه بر نمیداشت اما من میدونم دلش گرم میشد به حضور تو ...میدونم که اعتقادات قوی نداری همین دیروز داشتی می گفتی مهسا به نظر من خیلی از این چیزا الکیه ...با همه ی اینها اما خوشحالم که خدا یه نقش بزرگ داره توی زندگیت ...و بهت افتخار میکنم که نیت خیر خواهانه ات آنچنان برکتی توی زندگیت آورده ...که محتاج هیچکسی بجز خدا نشدیم :)


نويسنده : sina


جالب سری3 ـــــــــــــــــ»»»»»

مسلمان واقعی کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره

پیرمردی با ریش سفید از جا

برخواست و گفت : آری من مسلمانم

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم

چند قدمی از

مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد

تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان

مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان

گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به

پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی

مسلمان نمیشود.

------------------------------------------------------

من هیچوقت به اینکه تورو با کس دیگه ببینم حسودی نمی کنم...

مامانم یادم داده اسباب بازیام و بدم به بد بخت بیچاره ها!!

هه:دی ی ی ی ی

------------------------------------------------------

خیلی ها به ما نمی خوردن ؛

جاخالی دادیم خوردن به شما ... مبارکتون باشه!

------------------------------------------------------


فقط یه پسر ایرانی میتونه در 18 سالگی دنبال زن های 40 ساله باشه و از 40 سالگی به بعد دنبال دختر

18 ساله بگرده.....

------------------------------------------------------

رتبه ارشد پسرداییمو سه رقم سه رقم از راست جدا کردیم که بتونیم بخونیمش=))

والا بغرعان

------------------------------------------------------

به نسل های بعدی بگویید: نسل ما نه سر پیاز بود و نه ته پیاز...

نسل ما خود ِ پیاز بود که هرکی دیدمون، گریه کرد....

مملکته ما داریم.........

------------------------------------------------------

دختر :من امروز عمل باز قلب دارم

پسر :می دانم

دختر :دوست دارم

پسر :من عاشقتم عزیزم
… ….

دختر به هوش میاد

دختر :اون کجاست

پدر:تو نمی دانی چه کسی قلبش را به تو هدیه کرده؟

دختر:اون.. .(شروع کرد به گریه)

پدر :شوخی کردم رفته دستشویی الان بر می گرده!

D:D:D:D

------------------------------------------------------

دلهایمان را روانه مرقد مطهر امام میکنیم,تا در سالروز رحلت جانگدازو جانسوزش سهمی داشته

باشیم.وخودمان با کوله باری از عشق راهی شمال میشویم, شاید آب دریا مرهمی باشد

برسوزدلمان..................آه

اصن یه وضعیه

------------------------------------------------------


به دوستم میگم تو چرا هم زن داری هم دوست دختر؟

میگه : مگه تو وقتی تلویزیون تو خونت داری،سینما نمیری؟

خدا وکیلی تو عمرم اینقد قانع نشده بودم

------------------------------------------------------

تو هرچی میخوای بکشی ؛ بکش !

ولی ....

من هنوز از همان بهمنی می کشم ،

که پدرم سال 57 روشن کرد ...

............

------------------------------------------------------


تو بهترین گل دنیایی
.
.
.
اما نه صبر کن پرچم کمک داور بالاست آفسایده

دی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی

------------------------------------------------------

 حاج آقا تو رو خدا اجازه بدید ما هم سوار بشیم!!

چند بار بهتون بگم شما صلاحیت سوار شدن به کشتی رو ندارید!!!

(بگو مگوی دایناسورها با جنتی برای سوار شدن به کشتی نوح)

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

------------------------------------------------------

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که پستاندار

عظیم‌الجثه‌اى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.....

هه

------------------------------------------------------

مردی جیره غذایی الاغ خود را نصف کرد دید الاغ باز هم مثل گذشته کار می کند!

باز هم نصف کرد و الاغ باز هم کار کرد!!

مرد به طمع افتاد و جیره را قطع کرد الاغ سرش را پایین انداخت و بعد از یک هفته مُرد!

( این داستان اصلا ربطی به حکایت یارانه ها و ملت نجیب ایران ندارد )!!

به قول 20:30صرفا جهت اطلاع........

------------------------------------------------------




:: موضوعات مرتبط: جالب، ،
نويسنده : sina


جالب سری2 ـــــــــــــــــ»»»»»

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

حرف دل

من از نسل کوروشم ، که من ماندم و ماهیانه 45 هزار تومان یارانه !!!

من از نسل ستارخان و باقرخانم ، که فقط ترافیک خیابانش برایم مانده !!!

از دریای کاسپین ، فقط ویلاهای ساحلی اش مانده برایم ...!!!

از خلیج فارسش ، فقط رای گیری هایش !!

از آذربایجانش ، برایم جک هایش مانده ...!

از سکه های دوره هخامنشی ، برایم ریال ماند !!

از آزادی بیان ، برایم دیوار های دستشویی های عمومی ماند ...!

ابراز احساساتم شد اس ام اس ،

زندگی ام گره خورده به زندگیه مجازی ،

فریادم شد دکمه های کیبرد ،

ترسم شد از ماشین پلیس !!

من از نسل کوروش بودم !!

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

ما نسلی هستیم كه مهمترین حرف های زندگیمان را نگفتیم... تایپ کردیم.

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

خوشبختی توپی است که وقتی میغلتد به دنبال آن میرویم و وقتی توقف میکند به آن لگد میزنیم؛

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

ضمن تبریک مجدد به همه ملت ایران ، باید به عرضتون برسونم که…. عبارت 'مسخره اسم بابات اصغره' هم بعد از موفقیت بین المللی اصغرفرهادی, به عبارت 'خوش به حالت, اسم بابات اصغره ' تغییر کرده!!!

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

چه مسخره است

سوال امتحان که میگوید

لطفاً جای خالی را پر کنید...

من اگر میتوانستم, جای خالی تــو را پر میکردم

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

احتیاط کنید ...

خاکی بودن آسفالت شدن را در پی دارد
!!

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

دیگر قاصدک ها به دست ما نمی رسند

چون شرم دارند پیغام یک نفر را به چند مقصد ببرند ..

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

بعد از مدت ها دیدمش....!

دستامو گرفت و گفت چقدر دستات تغییر کردن...

خودمو کنترل کردم و فقط لبخندی زدم....

تو دلم گفتم:......بی معرفت....!

دستای من تغییر نکردن...

دستات به دستای اون عادت کردن....!

 •------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

باید به بعضی ها گفت : ناراحت چی هستی ؟! دنیا که به آخر نرسیده .... من نشد یکی دیگه ! تو که عادت

داری ....

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

یکی از اصحاب مشغول صرف غذا بود که شیخ از او پرسید آیا غذا میخوری؟
صحابی گفت بله. شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟ صحابی گفت بله. شیخ پرسید آیا پس
از صرف غذا سیر خواهی شد؟ صحابی
گفت بله.

شیخ شمشیر برکشید و صحابی را به دو نیم کرد.

سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که سه فرصت پ نه پ را از دست دهد
...

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

پروانه اگر سوخت به جهنم … !

می خواست دور شمع قرتی بازی در نیاره خاک بر سر …:D

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

اینجا ایرانه :))
.
..
.

.
.
.
.
دو تا تی‌شرت خریدم یکی Small یکی XXL، جفتشم اندازمه!!

 •------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

در تمام رنجهایی که می کشم...

صبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم اوج احترام به خداست

•------------------•¤¤•--•¤¤•--------------------

ب ن:این جمله ی اخر رو،رو  یه دیوار تو شهرمون دیدم از نظر خودم که خیلی جالب بود واسه همین نوشتمش.




:: موضوعات مرتبط: جالب، ،
نويسنده : sina


مادر....


قندخون مادر بالاست

دلش اما

همیشه ((شور)) می‌زند

برای ما

اشک‌های مادر

مروارید شده است

در صدف چشمانش

دکترها اسمش را گذاشته‌اند

آب مروارید!

حرف‌ها دارد چشمان مادر

گویی زیرنویس فارسی دارد

دستانش را نوازش می‌کنم

داستانی دارد دستانش

مادر سمبل مهندسی آفرینش خداست

به سلامتی مادرها چه اونایی که پیشمون هستن چه عزیزانی که از پیشمون

رفتن......!

تقدیم به مادران سرزمینم

روزتون مبارکـــــــــــ



:: موضوعات مرتبط: جالب، ،
نويسنده : sina


جالب!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آقا کسی نفهمید این فرهـــاد جون کدوم 4 تا رو میگفت؟

تراکتور، سایپا یا گلهای خودش یا بازی بعد با پرسپولیس؟؟؟؟؟؟؟

 بزن لایــــــــــــــــــــــــــــــــــــکو

 

 ----------------------------------------------

تو عروسی اقوام ... هر پیر زنی هم که بهم میرسه میگه :

منو نمیشناسی ؟

من تورو لخت می بردمت حموم ... یادت نمیاد ؟

هه:: دی

--------------------------------------------

دختره پست گذاشته بود:

مرد موجودیست تنوع طلب!که حتــی با داشتن زنی زیـــبا ...

به میــــمون هم چـــشـــمـ ـــک میزند !!!..........

یه پسره هم زیرش کامنت گذاشته بود :

فعلا ایــــنو ;-);-)(چشمك) داشته باش ...تا بعـــد ..

----------------------------------------------------------------

یه پسره رو نیمکت کلاس نوشته بود

امان از دست روزگار رفتم سر بازی وقتی برگشتم

دوست دخترم مادر بود

یکی زیرش نوشته بود

تقصیر خودت بود میخواستی اول

عقدش کنی بعدش بری سربازی:هه::دی

----------------------------------------------------------------------------

تا وقتی‌ فیسبوکو کشف نکرده بودم:

...... .... .........

نمیدونستم شمال تهران اینقدر جمیعت داره....

دانشگاه شریف و تهران این همه دانشجودارن..

همه هم حداقل ۳ تا زبان بلدن..

همه اروپا دیده و خارج رفته ان..

تازه یک سوم جمعیت تو فیس بوک مدل هستند..

یک سوم دیگه هنرمند اعم از

خواننده

موزیسین

شاعرند..

بقیه عکاسن . :)))) 

----------------------------------------------------------------------------

با توجه به گره خوردن سرنوشت پرسپولیس و عدد 4 و کسب لقب پر ارزش چوبله بدین وسیله از پیراهن فصل جدید پرسپولیس رونمایی میشود .لازم به ذکر است که رنگ صورتی بدلیل روحیات خاص شیث و نصرتی در این لباس لحاظ شده است...

 

-------------------------------------------------------------------

شعر جدید مداحان به سبک سوسن خانم !! (مملکته داریم؟؟؟)

حرم طلا

امام حسین

می میرم برات

میخوام بیام دم حرمتون

دس بزنم به ضریحتون

ملت نمیدوننن باید سینه بزنن یا قر بدن؟! به قول برو بكس ادامه شعر هم باید اینطوری بوده باشه:

شدم عاشق شمشیرتون

میخوام بیام در رکابتون

حالا میخوام بیام جنگ بکنم،نگو نه،نگو نمیشه

این قلب من عاشقته عاشقترم می شه

حالا جنگ! خون! کو اعظم؟بابا اسمش یزیده نه اعظم

حالا یزیده,وزیده,خزیده،پزیده

هر چی باشه یزید باشه

یزید خره یه دونه باشه

كفشای سیاه پاشه!!!

----------------------------------------------------------------------------

مردی شیخ را گفت: شیخا، هزاران سال پیش , عرب دختران را زنده بگور می کرد، الان هم که حق رای و

رانندگی به دختران نمی دهد که همانا زنده بگوری است! این اعراب که هنوز جاهل هستند، پس بگو اسلام

چه سودی داشت؟

شیخ گفت:اسلام کاری کرد که پیرزن عجم , گاو خود را بفروشد و خرج مکه کند، تا عرب از شترسواری و چادر

نشینی به لامبورگینی و برج نشینی برسد.

هه:دی:::

-------------------------------------------------------------------------

دست های کوچکش به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد

التماس می کند : آقا آقا "دعا" می خری؟

و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند

و برای فرج آقا "دعا" می کند....

 

به قول یکی از دوستان:چرررک:هه

-----------------------------------------------------------



:: موضوعات مرتبط: جالب، ،
نويسنده : sina


جملات آموزنده
چهار چيز است که قابل بازيابي نيست :

سنگ پس از پرتاب شدن،

سخن پس از گفته شدن،

فرصت پس از از دست رفتن،

و زمان پس از سپري شدن... 

چه داروی تلخی است وفاداری به خائن،
صداقت با دروغگو،
و مهربانی با سنگدل ...

در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست،
پس برخیز تا چنین مردمی بگریند ...

نصف اشباهاتمان ناشی از این است که
وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می کنیم

یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ...

برای دوست داشتن وقت لازم است،
اما برای نفرت
گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است.

گاه در زندگی، موقعیت هایی پیش میآید که انسان
باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپــردازد.

در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا
زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند
امـا آنچه خوب است همیشه زیباست ...






:: موضوعات مرتبط: جالب، ،
نويسنده : sina